هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

برای تو دخترکم

عکسهای آتلیه

عکسهای هانا خانومی رو در ادامه ببینید  بار رفتیم آتلیه و عکس گرفتیم سری اول 6 ماهه بودی .......دو تا عکس تو عکاسی شیما انداختیم ولی سی دی نداد تا عکساتو بذارم:( ................ سری بعدی 10 ماهه بودی ..........اینم عکسای 10 ماهگیت ................... و سری سوم هم تولد یکسالگیت بود ..........که رفتیم آتلیه پر ... و اینم عکسهای یکسالگیت .................... دوست دارم نازنینم ...
24 ارديبهشت 1391

تولد 1 سالگیت

پارسال همچین روزی متولد شدی ...........یه فرشته ناز و کوچولو که هیچ کاری با دنیای ما نداشت بابایی تو گوشت قرآن خوند... .... تو بغلمون آروم میشدی گاهی دوست داشتی بیدار باشی و با خبر دیگه از وابستگی خسته شدی و تصمیم گرفتی خودت ببینی دنیا چه خبره؟ اینجا غلت زدن و شروع کردی هر روز موفق تر از روز قبل ........................ و الان یکسالت شده ............خیلی مراحل رو پشت سر گذاشتی خیلی فهمیده تر شدی .............. این عکس قبل واکسن یکسالگیته واکسن رو هم که زدن اصلا گریه نکردی دختر صبورم   عصر با هم خونرو تزیین کردیم من می چسبوندم و تو می کندی میدادی به من:-؟؟ بعدش تصمیم گرفتی ...
16 ارديبهشت 1391

بعدش

سلام خوب دیگه هانای مامان یکسالگیتم رد شد ............. خیلی شیطون شدی(ماشالله) من از صبح که با صدای تو بیدار میشم .................به هیچ کاریم نمیرسم...دقیقه ای یبار از روی میز تلوزیون میارمت پایین مامان اونجا چی داره اینقدر دوست داری بری اونجا؟ حرکات ما رو تقلید می کنی...مثلا تو ماشین سی دی رو بر میداری میذاری تو پخش ماشین ...البته مثلا چون سی دی از دستت میوفته کف ماشین آواز می خونی ...نا نای می کنی عروسکاتو بوس می کنی ...........بوسای آبدار وقتی ما می خندیدم تو هم الکی می خندی یا الکی سرفه می کنی عشقت اومدن تو آشپز خونست تا میبینی من اونجام با آواز خوندن و سرعت خیلی زیاد میای تو آشپزخونه ..و میری سراغ کشو ها و کابینت ها ...
15 ارديبهشت 1391

یروز مونده

فردا یکساله میشی ........خیلی حس عجیبی دارم ....... قشنگه یکسال هر روز و هر ساعت بوسیدمت .......بغلت کردم.....نوازشت کردم هم دلتنگ این روزهام که داره تند و تند میگذره و هم کلی امید و آرزو به آینده دارم .. هانا جونم خیلی خوشحالم که هستی ........ ............................................................... پارسال این موقع دل تو دلم نبود که ببینمت ......... دوست دارم دخملی طلا
11 ارديبهشت 1391

11 ماهگی

ادامه مطلب کلی عکس داریم یه بوس برای بابایی .......... پرتقال خوردن آخر شب اینجام داری منو مسخره می کنی که دراز کشیدم رو زمین ازت عکس بگیرم(اااا مامان این ژست عکاسیمه خوب ...خنده داره؟) اینجام بابایی رفت برات بستنی بگیره داری صداش می کنی که چرا منو نبردی:-؟؟ اینم یه پدر و دختر شیطون می خوای برگردی بالای سرسره ...........(بابا حرفه ای) الکی گریه می کردی الکیه الکیم که نه خسته شده بودی دیگه مامان خسته نیستم که می خواستم خوش تیپ شم .... اسباب بازیاتو سعی می کنی هر طور شده با خودت حمل کنی ....... و دیگه شب خوش .................. ...
2 ارديبهشت 1391
1